بدون عنوان
محمد عزیزم 28 خرداد من بابا و خاله آذر بردیمت مطب دکتر جهانبخش و ختنه کردیمت . دلم داشت در میومد . تو گریه می کردی و من هم گریه می کردم از بی تابی تو .خدا رو شکر امروز که دارم این مطلب و می نویسم حسابی سرحالی .خاله آذر از سمنان اومده تا به من کمک کنه .و انصافا اگه تو این چند روز اگه نبود نمی دونستم باید چکار کنم . هر وقت که احساس می کردم مستاصل شدم بدادم می رسید . مامانی عزیزم این روزا حس عجیبی از اضطراب و دلهره تو دلم و گاهی احساس می کنم که ناتوان شدم به هر حال وجود تو و خواهرت به من امید می ده و مرا به ادامه امیدوار می کنه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی